( 194) کى گذارد آن که رَشک روشنى است |
|
تا بگویم آن چه فرض و گفتنى است |
( 195) بحر کف پیش آرد و سَدّى کند |
|
جَر کند وز بعد جَر مَدّى کند |
( 196) این زمان بشنو چه مانع شد مگر |
|
مستمع را رفت دل جاى دگر |
( 197) خاطرش شد سوى صوفىِّ قُنُق |
|
اندر آن سودا فرو شُد تا عنق |
( 198) لازم آمد باز رفتن زین مَقال |
|
سوى آن افسانه بهر وصف حال |
( 199) صوفى آن صورت مپندار اى عزیز |
|
همچو طفلان تا کى از جوز و مویز |
( 200) جسم ما جوز و مَویز است اى پسر |
|
گر تو مَردى، زین دو چیز اندر گذر |
( 201) ور تو اندر نگذرى اکرام حق |
|
بگذراند مر تو را از نُه طبق |
( 202) بشنو اکنون صورت افسانه را |
|
لیک هین از کَه جدا کن دانه را |
رَشکِ روشنى : را نیکلسون به احتمال حسام الدین گرفته است و هر چند محتمل مىنماید، لیکن مىتوان گفت مقصودش سیطره قدرت حضرت حق است.
جَرّ و مَدّ: جر و مد در لغت کشیدن و بالا آمدن آب دریاست، و در این بیت مقصود از بحر تجلّیات حضرت حق است که در دل بنده حالات مختلف پدید گردد از قبض و بسط.
عُنُق: گردن. تا عنق در چیزى فرو شدن: فرو رفتن، چنان که بیرون آمدن دشوار یا ناممکن باشد. مجازاً به چیزى مشغول گردیدن.
مَقال: گفتار.
جَوز: گردو.
مویز: انگور درشت خشکیده، مقابل کشمش که انگور ریز خشک شده است.
گر تو مردى...: حافظ راست در این معنى:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوى تا کیمیاى عشق بیایى و زر شوى
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر کز آب هفت بحر به یک موى تر شوى
(حافظ)
نه طبق: افلاک است.
از نُه طبق گذشتن: یعنی از زندگی مادی وعالم ماده فراتر رفتن وبه معرفت حق رسیدن.
دانه از که جدا کردن: استعارت از معنى را از صورت در آوردن، حقیقت را از مجاز بیرون کشیدن، حقیقت را گرفتن و مجاز را رها کردن.
( 194) چه کنم؟ چگونه سخن گویم؟ آن که رشک نور و روشنى است کى مىگذارد آن چه را که گفتنى است بگویم .( 195) کنون دریا کف بر لب آورده و سدى مىسازد سد را کشیده و مىگسترد. ( 196) اکنون مىگویم و بشنو که چه چیز مانع گفتار من گردید؟ مانع این بود که شنونده فکرش متوجه جاى دیگر گردید. ( 197) حواسش پیش صوفى مهمان رفته تا گلو گاه غرق فکر او گردید. ( 198) از این جهت لازم شد که از آن چه مىگفتم منصرف شده و سراغ همان افسانه برویم. ( 199) اما تو صوفى که ما مىگوییم مثل طفلى که متوجه جوز و مویز است متوجه صورت مشو. ( 200) جسم و تن ما همانا جوز و مویز است اگر تو از بچگى ترقى کرده و مرد هستى از این جوز و مویز بگذر. ( 201) اگر تو هم نگذرى اکرام خداوندى تو را از جسم که سهل است از نه طبق افلاک خواهد گذرانید. ( 202) اکنون صورت افسانه را بشنو ولى دانه را از کاه جدا کرده اصل مقصود را دریاب.
مولانا بارها این سخن را پیش آورده است که مردان حق، ظاهری چون دیگران دارند، اما وجود حقیقی آنها باطن و روح خداجوی آنهاست. اگر تو به ظاهر آنها توجه کنی، مانند کودکی هستی که گردو و کشمش دوست داری. جسم ما در مَثل مانند گردو و کشمش است. اگر تو به راستی مردی، از این دو درگذر. انسان کودک منش به جسم و شهوت و امیال نفسانی علاقهمند است. تا از این علاقهها درنگذری از مرحلهْ کودکی برون نخواهی شد. اگر تو توان گذشتن از این امیال را نداشته باشی و قید صورت و جسم را نزنی، به طور قطع احسان حق تعالی تو را از نه طبقه آسمان میگذراند و تو را از زندگی مادی و عالم ماده فراتر میبرد و به معرفت حق میرساند و این سعادت را باید مشیت پروردگار به بنده بدانی.
به گفته استاد شهیدی در شرح این ابیات:حقیقت درون دل در خروش است و مجاز همچون کف و خاشاک بر روى آب در جوش. او در پى بیان حقیقت و پند است و خاطر شنونده سر گرم افسانه و ترفند. پس وسیلت جلب توجه او را آماده باید ساخت و از حقیقت به افسانه باید پرداخت. مقصود نه صوفى است و نه مهمانى و نه سپردن خر به تیمارگر آن چنانى.
داستان صوفى و مهمان شدن او و مشغول گردیدن شنونده به ظاهر داستان همچون جوز و مویز است و سر گرم کردن کودک بىتمیز، و گر نه سخن از روح است و دیرینه بودن و مقید گشتن آن به تن. آنان که به دنیا وابستهاند و تن را مىپرورانند همچون کودکاند که به بازى با جوز و خوردن مویز مشغول است، و آنان که در پى تربیت روحاند به جسم و پرورش آن نمىنگرند. صوفى حقیقى کسى است که از صورت بگذرد و معنى، یعنى روح، را پرورد. و سرانجام مىگوید که هر چند بنده ناقص سر گرم پرورش جسم ماند، رحمت پروردگار او را دریابد و به سر منزلى که بایدش رساند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |